شعر در مورد عقاب ، شعر مولانا در مورد عقاب و شعر کوتاه و زیبا عقاب و کلاغ

شعر در مورد عقاب

شعر در مورد عقاب ، شعر مولانا در مورد عقاب و شعر کوتاه و زیبا عقاب و کلاغ
شعر در مورد عقاب ، شعر مولانا در مورد عقاب و شعر کوتاه و زیبا عقاب و کلاغ همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد عقاب

دوست دارم آسمان را نگاه کنم
خیس وسرد و یخ زده
مثل چشم های من
آبی و کبود و گرم
مثل لحظه های ناب
دوست دارم آسمان را نگاه کنم
من گمانم آسمان جای دل سپردن است
جای ساده مردن است
مثل یک عقاب پیر
در زلال غم اسیر
من گمانم آسمان جای خوب و ساده ایست
دوست دارم آسمان را نگاه کنم
آسمان شهر ما سرخ وپر شراره نیست
مملو از ستاره نیست
آسمان شهر ما آسمان ساده ایست
مردمان شهر ما مثل آسمانشان ساده اند وخاکی اند
ساده مثل برف نو ساده مثل شعر من ساده مثل قلب تو
دوست دارم آسمان را نگاه کنم
لحظه ای که میپرد آن عقاب تیز بال
دوست دارم آسمان را نگاه کنم
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد عقاب و کلاغ

بر بلوطی پیر
نشسته عقابی تنومند
خشکیده شاید دو بالَش
چسبیده شاید دو پایش
شاخه ی خشک و پیر درخت را
جای او نیست روی درختان
جای او اوج ترین آسمان است
جای او قلّه های بلند است
زیر پایش هزاران پلنگ است
امّا اکنون دو چشمش فِسُرده
کِرمِ بیشه در او جا گرفته
یک نسیم ملایم که آمد
قدرتش را گرفته و با خود
تا ته درّه های خموشی
روی گنداب مرداب
بُرده
این عقاب دیگر عقاب نیست
یک پرنده
و یک مرغ
که مُرده

شعر در مورد عقاب ها

عقاب ِ این درونم
سخت می خواهد
که بگریزد
رود در آسمان ، آزاد
سرور گونه
پر گیرد
فرود آرد
تمام چنگ
در این جان خرگوشم
ولی بینم
که خرگوشم
درون بیشه ای
از ترس می لرزد
نمی داند کدامین سو
بگریزد
درون خود قفس سازم
عقابم را درونش حبس می سازم
و خرگوشم، گذارم
تا دود هر جا
که میخواهد
عقابم را به وقتی
از قفس آزاد می سازم
که جانش سیر
روحش
تشنه پرواز می سازم
تنم آرامشی دارد
درون این قفس دیگر
عقابی من نمی بینم
وخرگوشم
درون بیشه جانم
سپاسم گوید و داند
عقابم را همیشه سیر
از جانم رها کردم
عقابم را همیشه سیر
از جانم رها کردم
⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد عقاب

دریاها پیش بیایید
کوه ها بریزید
ستاره ها سنگ شوید و ببارید
بادهای طوفانی بتوفید بر جهان
چندانکه از عمارت انسان
نه یادی بماند نه یادگاری
چندانکه گویی
نه روزی بود نه روزگاری
دیگر پرنده ای از حوالی خانه ام پر نمی زند
خانه ام را کسی نخواهد یافت
با این همه مه و حصارهای بارانی
سالهاست که همه رفتند
اما هنوز زیر ماهتاب رنگمرده
مبهوت٬ تنها٬ مغموم ایستاده ام
تمام باغهای خزانی
درختان خشک و پرندگان سرگردان
سهم خود را از اندوه در دلم دارند
بارانم و ابرهای تمام عالم
مرا می بارند
ای عقاب بد ذات عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به خانه ی غم انگیز من
آنجا ببر مرا که خدایم نمی بَرَد
⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد عقاب

تا انتها که حکایت شنیدعقاب
بیرون شد ازمیان بارگاه وتخت
بر آستان لانه که براوج کوه بود
درجستجوی کران تا کرانه ها
ناگه به نقطه ای ظریف شدودرآسمان پرید
لختی گذشت وتیزبال وهمچو رعد
چون تیربر زمین شد وچشمی به هم زنی
باردگربه اوج رفته وسو لانه اش پرید
درپنجه اش به اسارت کلاغکی
در آشیانه رها کرد وخود نشست
آرام وباغرور شایسته شهان
بربارگاه وتخت تکیه وباکلاغ گفت
هان ای کلاغ؟برماچه گفته ای؟
اکنون بگو هرآنها که گفته ای
***
کلاغ خوارروسیه ولی
دهان خشک وبی جواب ودرهراس
توان عذرخواهی اش نبود
نگاه پرترحمی براوفکندعقاب وگفت
برون شوبرآستان لانه ام
اگرتورا توان پرگشودنت
به ارتفاع لانه ام رسید
توشاه باش ومن کلاغ میشوم
وبعدازاین مرا
میان ارتفاع پست توست خانه ام
کلاغ درسکوت ماند
چنین ادامه حرف گفت:
مرابه هرکجا که ارتفاع کوته خیال تونمیرسد
رسیده زیرتیغ بال
کرانه تا کران آسمان وکوه ودشت را
به زیر پر گرفته ام
وگر میان شاخه هانمیپرم گمان مبر
که ناتوان به پرکشیدنم
به هرطرف که رو کنی پریده ام
به اوج تابه نقطه ای
که نیست غیرابروماه هم رسیده ام
ودرمیان آسمان نیل گون
به جزفروغ خور وتیغ بال خود
درآسمان نبوده وندیده ام
بدان مکان که پر زدی ای روی وپرسیاه
درچشم من نیامده تااینچنین تباه
برارتفاع پست تو جای عقاب نیست
پروازمن به دیارتوای کلاغ
میسوزد اعتبار پر عقاب را
ما چون تو را به رقابت ندیده ایم
جنگی نبوده لیک با چون تو روسیاه
راهی به صلح و رفاقت نبرده ایم
آزاد اگر میان درختان تو پر زدی
قدری نبوده تو را پیش چشم ما
زان رو تو را سوی بیعت نمی کنیم
برخیز وراه لانه ات پیش رو بگیر
زین پس بمان توهمانجا به قیل وقال
برهمچوخودکن و دیگر رجز مخوان
برشاه آسمان که بود نام او عقاب

شعر در مورد پرواز عقاب

هنگامه ی گشودن بال عقاب هاست
طوفان، زمانه ای پر از این انتخاب هاست
غمگین نمی شوم مگر از ابروانِ تو
آن لحظه ای که پُر از پیچ و تاب هاست
لب های سرخ تو غرور شقایق است
چشمان تو عصاره ی دُردِ شراب هاست
از ترس سرزنش، شده دریا بدونِ موج
یک ترسِ پوچ،ریشه ی این اجتناب هاست
قلبم زِ دوریت،تپشش نا منظم است
دردِ فراق،علتِ این اضطراب هاست
با بوسه ای به دستِ تو نابود می شدند
خندیدنت، وصیتِ خوب حباب هاست
هر کس به زَعمِ خویش تو را شرح می دهد
این آخرین تلقی من از کتاب هاست
بارانیم برای تو در هر قنوتِ خویش
با این ندای خیس، برایم جواب هاست
در کوچه ی خیالِ تو خواب است پوریا
این کوچه تا همیشه پر از کوچه خواب هاست
⇔⇔⇔⇔

شعر کوتاه در مورد عقاب

نمی دانم گناه از که بود !
روزها پیش …
کودکی ام را در اتاق کوچک زیر پله ها
لابلای پارچه های رنگارنگ مادرم
در میان رایحه غریب گل های خشک شده
در چمدانی چهارخانه پنهان کردم …
سالها گذشته و من …
در حوالی چهل سالگی پرسه می زنم
و طعم انگورهای زرد و رسیده
مرا به میانسالی یک مرد نزدیک می کند
مردی که شبی مهتابی برای علف ها آواز خواند
مردی که شاخه های درختان را بوسید
و بر برگهای سبز و بالهای زنبورها پیشانی سایید
یک نفر که مثل هیچ کس نیست
و مدام در من تکثیر می شود …
مدام…
⇔⇔⇔⇔

شعر زیبا در مورد عقاب

پر های عقاب عاقبت ریخته شد
با نام عقاب مهر آمیخته شد
بر تیرک بالایی دروازه ی عشق
تنها یک نام ، ناصر آویخته شد

شعر مولانا در مورد عقاب

عقاب بلند پرواز و پیر قصه ما ،
مغرور و مقتدر
در اندیشه شکار
از فراز آسمان بیکران خدا
نظری بر گستره زمین فکند
تا صید کند شکاری ز بهر خود
********
ناگه بدید بر سفره زمین
آهو بچه ای ، مست و بازیگوش
که شادی کنان در پی مادرش ،
همچون پر کاه میدوید .
وانگه عقاب ، شاهبال هایش بگستراند
و از اوج اقتدار فرود آمد
تا ورطه حضیض
تا در چنگال مرگ آورش کند اسیر
آن طعمه لذیذ و آن صید دلپذیر
**********
اما به یکباره و ناگهان
چشمان تیزبین عقاب پیر ما
گره خورد در شهلای چشمان مادری
کاینک آهو بچه ، وان طفل بی گنه اش ،
گشته در دام هراسناک مرگ ، اسیر
و بدید ، آبشار اشکهای عشق مادری
کز سر تسلیم و رضا و بی کسی
در نرگس چشمان بی رمق اش ،
طوفان بپا نموده و چه زیبا نشسته است .
****************
ناگاه قلب عقاب پیر قصه ما شکست
پرهای خود گشود و آنگه بزمین نشست
اندوهگین و فسرده ، ازین رسم بیدلی
زانو بزد از سر تسلیم به مهر و عشق
مصلوب شد در مقابل احساس مادری
او نیز با مادر آهوبچه ، هم صدا گریست
***********
وانگه رها کرد طعمه لذیذ خویش را
نفرین کرد بر تضاد برای بقای زندگی
سپس بسان سرو ، بپاخاست و پرید
و صعودی آغازید
پروازی دیگر
تا دور دست ،
تا اوج بیکران آسمان خدا
او رفت در متن داستان عقاب
در کنج لانه اش خزید
و از آن پس دگر کسی
هرگز عقاب پیر قصه ما را ندید
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد غرور عقاب

نوای نی چوپان
ترانه ی عشق بود و شادمانی
می گفت
عقاب صدایش می زنند
آرزویش باران بود و رویش علف
تا پیاله روزگارش
سیراب کند
تمام دلهای آبادی را
چقدر ساده بود
عقابی که بالهایش پناهی بود برای گله !
⇔⇔⇔⇔

شعری درباره عقاب

همیشه عاشق پروازبوده ام
ولی
ازمیان دوصخره پریدن
باورکنید
غیرممکن است
در شهرصخره های بلند
که راه آسمان
همیشه مسدود است
ما ازآشیانه ی خود
همه چیزرا
ازدوردیده ایم
آهسته آهسته
مثل گل های کویر
خشکیده ایم
با این که ازمادران خود
عقاب زاده می شویم
درمیان صخره های سکون و کسالت
رفته رفته فرصت پروازرا
به راحتی ازدست می دهیم
ما عقاب های تیره بخت
به اندیشه های عقب گرد
خوگرفته ایم
درلانه های تنگ و نمور
افسوس
مرغ خانگی شده ایم
دردل شبی تاریک
مثل یک شهاب
برقی زده خاموش شده ایم
درآسمان پرستاره ی شب
ساده فراموش شده ایم
ازیادرفته ایم
بی پرواز
زنده ولی
سالهاست که مرده ا یم

شعری زیبا در مورد عقاب

بر زمین افتاد عقاب دل نخاست،
لیک ببری شد زمین را بر بتاخت،
واندرین چرخ نگون سار فلک،
جز یکی گله رها چیزی نیافت.
⇔⇔⇔⇔

شعری کوتاه در مورد عقاب

اندرین بودند کواز صلا مصطفی بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای موزه را بربود یک موزه‌ربای
دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه زان عنایت شد عقابش نیکخواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخیی من ز ادب دارم شکسته‌شاخیی
وای کو گستاخ پایی می‌نهد بی ضرورت کش هوا فتوی دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست دیدنم آن غیب را هم عکس تست
مار در موزه ببینم بر هوا نیست از من عکس تست ای مصطفی
عکس نورانی همه روشن بود عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود عکس بیگانه همه کوری بود
عکس هر کس را بدان ای جان ببین پهلوی جنسی که خواهی می‌نشین
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره پرواز عقاب

روزگاری ما دلی را داشتیم همچون عقاب
سربلند و بی پروا، بی نقاب
چون که روزی بر هوا پر می کشید
هر پرنده طعم مرگش می چشید
هیچ مرغی پر ز بالش بر نکند
هیچ صیادی نیفکندش به بند
سر سفید و تن سفید و پر سفید
هیچکس زیباتر از چشمش ندید
تا که روزی بر هوا پر می کشید
ابرها را در پیاپی می درید
چونکه بالا بود و بالاتر رسید
تا که ناگه سایه خود بر رخ خورشید دید
ناگهانی آسمانش تیره شد
سر به بالا برد و بر او خیره شد
تن چو دریایی و هر پر چون یه رود
آه آری آنکه او دید همان افسانه سیمرغ بود
با تعجب گفت با خود تا کنون هر چه شنیدم از برش افسانه بود
حال دانستم که افسانه به من همسایه بود
گفت عقاب که بی اذن من اندر ملک من خواهی چه کاری
آسمان ملک تو باشد؟! گفت آری
گفت سیمرغم، همان افسانه ام
هر بتی در ترفت العینی شود ویرانه ام
یک برای حیثیت آن یک پی حفظ غرور
جنگ را طالب شدند، این دو مرغ ناصبور
جنگ سیمرغی و عقابیت است
سر فتانی سر کشی نه، سربلندی نیت است
اندکی خیره به چشم هم شدند، چون عاقلی اندر صفیه
بال بگشودند بر هم چون صلیبی بر مسیح
باد نالان، کوه لرزان، ابر گریان، بحر موجان، موج خیزان، شمس و مه زین ترس پنهان
چونکه اول ضربه را عقاب زد
جرأتش بالا گرفت و داد زد
کای بترس از ضربه چنگال من
کین چنین عقاب را هرگز ندیدش آل من
آنچنان بال و پری سیمرغ زد کز باد او
کند چندین پر ز بال این عقاب تیز رو
آنچنان جنگی بشد در آسمان
کز هوا باران پر بارید تند و بی امان
اینچنین وحشت بهم ریزد روان
کرد شاعر هم ز وصفش ناتوان
چونکه ساعتها گذشت از این نبرد
هر دو خسته هر دو زخمی پر ز درد
هر دو خونین در پی این جنگ سخت
نای لب وا کردنم از حال و جانشان برفت
اندکی بر یک دگر خیره شدند، با غروری همچو سنگ
ترک کردند عاقبت میدان جنگ
هر دو ترک هم بگفتند بی کلام
بی خداحافظ بشد این جنگ سخت بی سلام
هیچ یک بر آن یکی چیره نشد
چونکه هر یک با غرور راهی بشد
حال با اعلام این حسن ختام
جنگه سیمرغ و عقاب هم شد تمام
گرکه سیمرغ شدی عقاب را غافل مشو
گر عقابی بایدت سیمرغ را منکر نشو

شعر کوتاه در مورد عقاب

هــــــــوای پر زدن داری قفـــــس مــــــی بینی دنیا رو
قفـــــــــس از ما نمـــــــــــی گــــــیره پرنده بودن ما رو
قفـــــــــــس پایان پروازه واســـــــــــــه پرهـــــای ناباور
واســــــه پرواز مــــــی شه داشت زمینی آسمونی تر
اگه باور کنی مـــــــــــــرگو نمــــــرده ، مرده محسوبی
برات مـــــی ترسم از ترســـت ، تو با این ترس مغلوبی
پراتو باز کــــــن بازم ، قفـــــــس تنگـــــه ولــی می شه
نــذار تا بذر باورهـــــــات تُو این بن بسـت بده ریشــــــه
حســـــادت کن به یه گنجشک ، حسادت کن به یه زنبور
عقـــــــاب سرنوشتت باش ، نشـــــــو از آسمونت دور
قفـــــــس زندون تن مــی شه ، نکن روحت رو زندونی
تو اهــــــــــــل آسمونایی ، تو کـــــــه پروازو می دونی

Comments

Popular posts from this blog

معجزه گیاه رازیانه برای سلامت زنان+عکس

تبریک تولد خواهر به انگلیسی ، زیباترین متن تبریک تولد به انگلیسی

شعر حرف دل | 100 شعر در مورد حرف دل عاشق را زدن